سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سبز روح

کسی که با دست علی بیعت نکند با پای دشمن علی بیعت خواهد کرد.


عبدالله بن عمر را آوردند با علیّ بن ابیطالب بیعت کند.

آقا فرمود که مجبورش نکنید.

 گفتند پدر ایشان، خلیفة دوم مسلمین، هر کس بیعت نمی‌کرد گردن می‌زد. خب شما هم گردنش را بزن.

 آقا فرمود ولش کنید، هر کس بیعت نکرد رهایش کنید،


حجّاج بن یوسف سقفی سفّاکی بود، خونریزی بود، اینقدر، یعنی کسی در صدر اسلام به اندازة این آدم نکشته. گرسنه‌اش بود،

اشتها نداشت برای غذا خوردن، میلش نمی‌کشید، می‌گفت یک نفر بیاورید رگ بزنیم، این در خون خودش دست و پا می‌زند، دارد جان می‌دهد، من اشتها بیایم غذا بخورم.

زن و مرد، لخت و عریان، در زندان‌های حجاز و جنوب عراق و بصره و کوفه، دیوار دورشان درست می‌کرد، بعد این‌ها را می‌گذاشت روی دیوار، گل می‌گرفت در دیوار را

می‌گفت ببندید. این‌ها اینقدر آنجا گرسنه می‌ایستادند، نمی‌توانستند بخوابند، نمی‌توانستند بنشینند. زیر آفتاب، تا می‌پوسیدند.

بوی گندشان که بلند می‌شد، می‌گفت خاک بریزید روی‌شان. خاک می‌ریختند، دفن‌شان می‌کردند آنجا. این‌ها را در تاریخ نوشته. این خوشش می‌آید با شکنجه آدم بکشد.

اینقدر در کوفه آدم کشت، اینقدر کشت، همان‌ها که تنبلی می‌کردند نمی‌رفتند جنگ. اینقدر این‌ها را کشت!

در بصره همان‌هایی که آمدند به جنگ امیرالمؤمنین، اینقدر آن‌ها را کشت!

می‌گویند در هر شهری می‌رفت، مدینه، بصره، کوفه، تاریخ نوشته، در کوچه‌ها به جای آب، وسط کوچه خون جاری بود، تا وقتی که حجّاج بود، عادی بود. جوی خون راه می‌انداخت.

آنوقت حجّاج بن یوسف سقفی آمده مدینه، نصف شب رسیده، همان موقع در زدند. کیست؟

یکی از پیرمردهای بزرگ قوم است.

- بیاوریدش ببینم.

- عبدالله بن عمر است.

- چی کار دارد نصف شبی؟

- می‌خواهد با شما بیعت کند.

- بگویید وقت نداریم، فردا بیاید بیعت کند، چه خبر است نصف شبی؟ خسته هستیم!

- نه می‌گوید من نمی‌روم، باید امشب با، بگو بیاید ببینم چِشه، چه مرگش است. چِتِه؟ بگو ببینم!

- می‌خواهم با تو بیعت کنم.

-حالا چرا نصف شبی؟

- پیامبر فرموده است کسی امامی را با او بیعت نکرده باشد بمیرد، ماتَ مَیْتَةً جاهِلیَّه!

-  حالا من که امام نیستم، من نمایندة امیرالمؤمنین یزید هستم، نماینده‌اش هستم.

-  نماینده‌اش هم مثل خودش، من باید بیعت کنم با تو.

-  حالا خسته هستم بگذار فردا صبح.

- من اگر امشب مرگم برسد چه بکنم؟

 حجّاج پایش را دراز کرد، گفت من الان حال ندارم دستم را دراز کنم، پایم را دراز کنم با پایم بیعت می‌کنی؟

خم شد پای حجّاج بن یوسف سقفی را گرفت بیعت کرد.

" * کسی با دست علی بیعت نکند با پای حجّاج بن یوسف سقفی بیعت می‌کند.! *"




موضوع مطلب :