سبز روح آخرین مطالب
آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ
یکشنبه 90 اسفند 28 :: 10:59 صبح :: نویسنده : سارا صدر
بوی باران بوی سبزه بوی خاک نغمه شوق پرستو های شاد خوش به حال چشمه ها و دشت ها ای دل من گرچه در این روزگار ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم (*فریدون مشیری) موضوع مطلب : جمعه 90 اسفند 26 :: 12:8 عصر :: نویسنده : سارا صدر
چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم . ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که ای بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیه ؟ گفتم: دیپلم تمام ! گفت:بی سواد ! امل! بی کلاس! پاشو برو دانشگاه رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشتم ؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید: « خدمت رفتی ؟ » گفتم: هنوز نه گفت : مردنشده ی نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ! رفتم دو سال خدمت سربازی رو انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید: شغلت چیه ؟ گفتم: فعلا کار گیر نیاوردم . گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! علاف! پاشو برو سر کار ! رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند: سابقه کار می خواهیم . رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم » برگشتم؛ رفتم خواستگاری گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی گفتند: « برو جایی که سابقه کار نخواهد ». رفتم جایی که سابقه کار نخواستند گفتند: باید متاهل باشی !
موضوع مطلب : چهارشنبه 90 اسفند 24 :: 8:27 عصر :: نویسنده : سارا صدر
" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد . دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد: "دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت " ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ " بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
موضوع مطلب : چهارشنبه 90 اسفند 24 :: 8:26 عصر :: نویسنده : سارا صدر
ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.
موضوع مطلب : جمعه 90 اسفند 12 :: 9:59 صبح :: نویسنده : سارا صدر
دلیل حجت الاسلام پناهیان برای رای ندادن به علی مطهریhttp://khabaronline.ir/detail/200487/politics/parties پاسخ تند علی مطهری در پاسخ به حجت الاسلام پناهیانhttp://khabaronline.ir/detail/200711/politics/election پاسخ حجت الاسلام والمسلمین پناهیان به دکتر علی مطهریhttp://khabaronline.ir/detail/201161/politics/parties
موضوع مطلب : جمعه 90 اسفند 12 :: 7:49 صبح :: نویسنده : سارا صدر
یکی از دوستام با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش ازدواج کنه ، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همچیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم! از فردای اون روز نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش ، من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم ، 10 جور خودکار واسش عوض کردم ، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش ...، چایی ریختم روش ... اونم هم تا می تونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ پسری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و ... بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن آقای دوست پسر ، دفتر خاطراتو بُرد تقدیم ایشون کرد ... آقای دوست پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سرش کوبید و گفت : منو چی فرض کردی؟ اینکه سالنامه 1390 هست! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟ و اینگونه بود که دوست من هنوز مجرد است...
موضوع مطلب : |
||