سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سبز روح
جمعه 90 بهمن 21 :: 11:30 عصر ::  نویسنده : سارا صدر

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور وهیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد
فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات
پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد وچشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"
مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!




موضوع مطلب :
جمعه 90 بهمن 21 :: 11:29 عصر ::  نویسنده : سارا صدر


دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت.

با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. 
وقتی پیر زن خدمتکار قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود و می خواست او هم به آن مهمانی برود.
مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. 

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض سه ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. 
همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. دو ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. 

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید 
شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. ولوله ای ایجاد شده بود..
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... 
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!

 





موضوع مطلب :
جمعه 90 بهمن 21 :: 11:25 عصر ::  نویسنده : سارا صدر

 


روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول من اگر انگور بخورم آیا حرام است؟ بهلول گفت :نه 

پرسید : اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم آیا حرام است ؟ بهلول گفت : نه 

پرسید:پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟

بهلول گفت : نگاه کن من مقداری اب به صورت تو می پاشم آیا دردت می آید ؟گفت :نه بهلول گفت : حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم .آیا دردت می آید ؟ گفته : نه

سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد مرد فریاد کشید و گفت : سرم شکست 

بهلول با تعجب گفت:چرا؟ من که کاری نکردم, این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی 

اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا بشکنی

 




موضوع مطلب :
جمعه 90 بهمن 21 :: 11:24 عصر ::  نویسنده : سارا صدر


نام : کمال
کلاس : دبستان
موزو انشا : عزدواج!!!!!

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.
تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است 
حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.
از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود. 
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !
اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. 
خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!
اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمین بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمین می ترسید. ساناز هم از زیر زمین می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.
قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان!
البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!




موضوع مطلب :
جمعه 90 بهمن 21 :: 11:23 عصر ::  نویسنده : سارا صدر

 

















__________________
موفق باشید
مدیریت سایت .




موضوع مطلب :
جمعه 90 بهمن 21 :: 11:23 عصر ::  نویسنده : سارا صدر

1. این بستگى دارد به ......
یعنى: جواب سوال شما را نمى دانم! 

2. این موضوع پس از روزها تحقیق و بررسى فهمیده شد
یعنى: این موضوع را بطور تصادفى فهمیدم! 

3. نحوه عمل دستگاه بسیار جالب است.
یعنى: دستگاه کار مى کند و این براى ما تعجب انگیز است! 

4. کاملا انجام شده
یعنى: تـنها راجع به 10 درصد کار برنامه ریزى شده ! 

5. ما تصحیحاتى روى سیستم انجام دادیم تا آن را ارتقا دهیم.
یعنى: تمام طراحى ما اشتباه بوده و ما از اول شروع کرده ایم! 

6. پروژه بدلیل بعضى مشکلات دیده نشده، کمى از برنامه ریزى عقب است. 
یعنى: تاکنون روى پروژه دیگرى کار مى کردیم! 

7. ما پیشگویى مى کنیم.....
یعنى: 90 درصد احتمال خطا مى رود! 

8. این موضوع در مدارک علمى تعریف نشده.
یعنى: تاکنون کسى از اعضا تیم پروژه به این موضوع فکر نکرده است! 

9. پروژه طورى طراحى شده که کاملا سیستم بدون نقص کار مى کند.
یعنى: هرگونه مشکلات بعدى ناشى از عملکرد غلط اپراتورها ست! 

10. تمام انتخاب اولیه به کنار گذاشته شد.
یعنى: تنها فردى که این موضوع را مى فهمید از تیم خارج شده است! 

11. کل کوشش ما براى اینست که مشترى راضى شود. یعنى: ما آنقدر از زمان بندى عقبیم که هر چه که به مشترى بدهیم راضى مى شود! 

12. تحویل پروژه براى فصل آخر سال آینده پیش بینى شده است. 
یعنى: که تا آن زمان ما مى توانیم مقصر تاخیر در اجراى پروژه را کسى از میان تیم کارفرما پیدا کنیم! 

13. روى چند انتخاب بطور همزمان در حال کار هستیم. 
یعنى: هنوز تصمیم نگرفته ایم چه کنیم! 

14. تا چند دقیقه دیگر به این موضوع مى رسیم.
یعنى: فراموشش کنید، الان به اندازه کافى مشکل داریم! 

15. حالا ما آماده ایم صحبتهاى شما را بشنویم.
یعنى: شما هر چه مى خواهید صحبت کنید که البته تاثیرى در کارى که ما انجام خواهیم داد ندارد! 

16. بعلت اهمیت تئورى و عملى این موضوع...... 
یعنى: بعلت علاقه من به این موضوع! 

17. سه نمونه جهت مطالعه شما انتخاب شده و آورده شده اند.
یعنى: طبیعتا بقیه نمونه ها واجد مشخصاتى که شما باید بعد از مطالعه به آن برسید، نبوده اند! 

18. بقیه نتایج در گزارش بعدى ارائه مى شود. 
یعنى: بقیه نتایج را تا فشار نیاورید نخواهیم داد! 

19. ثابت شده که .... 
یعنى: من فکر مى کنم که .....! 

20. این صحبت شما تا اندازه اى صحیح است.
یعنى:از نظر من صحبت شما مطلقا غلط است! 




موضوع مطلب :
جمعه 90 بهمن 21 :: 11:19 عصر ::  نویسنده : سارا صدر

پسر کوچک، مشغول بازی در گودال شنی اش بود...
او چند ماشین و کامیون کوچک داشت و یک سطل و بیلچه پلاستیکی. همچنان که مشغول کندن جاده و تونل بود،
به یک سنگ بزرگ درست وسط گودال شنی برخورد کرد.
پسرک ماسه ها را به کناری زد، به این امید که سنگ را از میان گودال شن ها بیرون بکشد. ولی سنگ سنگین تراز توان او بود و باز به درون گودال باز می گشت. 
از اهرم استفاده کرد و آن را به زور بلند کرد. ولی هر بار که فکر می کرد پیشرفتی در کارش حاصل شده، سنگ به وسط گودال میلغزید و باز می گشت. ..
انگشتانش درد گرفته و خراشیده شده بود و هنوز تلاش بی حاصلش رابا ناله و درماندگی ادامه می داد. اشک پسرک از سر ناامیدی جاری شد.

در تماماین لحظات، پدر پسرک از پشت پنجره اتاقش این داستان غم انگیز را تماشا می کرد.
درهمان حال که اشک های پسرک فرو می ریخت، سایه بزرگی گودال شنی و پسرک را پوشاند. پدر پسرک با ملایمت اما محکم پرسید: "چرا تمام نیروی ای را که در اختیار توست به کارنمی بری؟"
پسرک با حالتی مغلوب در میان هق هق و با صدایی بریده بریده گفت: "اما پدر من همین کار را کردم، من تمام توانم را به کار بردم."
پدر به آرامی حرف او را تصحیح کرد: "نه پسرم! تو تمام قدرتی را که داشتی استفاده نکردی. تو از من کمک نخواستی!” 
پدر خم شد، سنگ را برداشت و آن را از گودال شنی به بیرون پرتاب کرد…..




موضوع مطلب :
<   1   2   3   >