سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سبز روح
جمعه 90 بهمن 21 :: 11:18 عصر ::  نویسنده : سارا صدر

روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود. بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس او گوش می داد. ابوحنیفه در بین درس گفت: که امام جعفر صادق علیه السلام سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد.

آن سه مطلب بدین نحو است: 

اول آنکه می گوید: شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید چرا که جنس از جنس متاذی نمی شود. 

دوم آنکه می گوید: خدا رانتوان دید و حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود. پس خدا را با چشم می توان دید.

سوم آنکه می گوید: مکلف، فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است. یعنی عملی که از بنده سر می زند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.


چون ابوجنیفه این مطالب را گفت، بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب کرد. از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد. 

شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند.


بهلول جواب داد: ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم. چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده؟

ابو حنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت. 

بهلول گفت: درد را می توانی به من نشان دهی؟ 

ابوحنیفه گفت: مگر می شود درد را نشان داد ؟

بهلول جواب داد:

اول آنکه: تو خود می گفتی که چیزی که وجود دارد را باید دید و بر امام صادق علیه السلام اعتراض می کردی و می گفتی چه معنی دارد خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید. 

دوم آنکه: تو در ادعای خود کاذب و دروغگویی که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاک است و تو هم از خاک آفریده شده ای پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی؟ 

و اما سوم آنکه: خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی؟ 

ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده و خجل شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت.

 




موضوع مطلب :
جمعه 90 بهمن 21 :: 11:14 عصر ::  نویسنده : سارا صدر

 

زلال که باشی آسمان در تو پیداست

پرسیدم..... ،
چطور، بهتر زندگی کنم ؟
با کمی مکث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس برای آینده آماده شو.
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز.
شک هایت را باور نکن ،
و هیچگاه به باورهایت شک نکن.

زندگی شگفت انگیز است، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی.
پرسیدم،
آخر....،
و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود، ادامه داد: 
مهم این نیست که قشنگ باشی...، 
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر.
کوچک باش و عاشق... که عشق، خود میداند آئین بزرگ کردنت را.. 
بگذارعشق خاصیت تو باشد، نه رابطه خاص تو با کسی. 
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن.. 

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد و ادامه داد... 
هر روز صبح در آفریقا، آهویی از خواب بیدار می¬شود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا می¬چراید، 
آهو می¬داند که باید از شیر سریعتر بدود، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد، 
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا می¬گردد، که می¬داند باید از آهو سریعتر بدود، تا گرسنه نماند.. 
مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو...، 
مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب برخیزی و برای زندگیت، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی.. 

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی می-خواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به...، 
که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد : 
زلال باش....، زلال باش....، 
فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی، یا دریای بیکران، 
زلال که باشی، آسمان در تو پیداست

دو چیز را همیشه فراموش کن: 
خوبی که به کسی می کنی 
بدی که کسی به تو می کند 

همیشه به یاد داشته باش: 
در مجلسی وارد شدی زبانت را نگه دار 
در سفره ای نشستی شکمت را نگه دار 
در خانه ای وارد شدی چشمانت را نگه دار 
در نماز ایستادی دلت را نگه دار 

دنیا دو روز است: 
یک با تو و یک روز علیه تو 
روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست مایوس نشو. چرا که هر دو پایان پذیرند. 
به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد 
به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد 
به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد 

دو چیز را از هم جدا کن: 
عشق و هوس 
چون اولی مقدس است و دومی شیطانی، اولی تو را به پاکی می برد و دومی به پلیدی.

چشم و زبان، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آنها استفاده میکنی؟ مانند تیری زهرآلود یا آفتابی جهانتاب، زندگی گیر یا زندگی بخش؟ 

بدان که قلبت کوچک است پس نمیتوانی تقسیمش کنی، هرگاه خواستی آنرا ببخشی با تمام وجودت ببخش که کوچکیش جبران شود. 

هیچگاه عشق را با محبت، دلسوزی، ترحم و دوست داشتن یکی ندان، همه اینها اجزاء کوچکتر عشق هستند نه خود عشق.

همیشه با خدا درد دل کن نه با خلق خدا و فقط به او توکل کن، آنگاه می بینی که چگونه قبل از اینکه خودت دست به کار شوی، کارها به خوبی پیش می روند.

از خدا خواستن عزت است، اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حکمت است. 

از خلق خدا خواستن خفت است، اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است.

پس هر چه می خواهی از خدا بخواه و در نظر داشته باش که برای او غیر ممکن وجود ندارد و تمام غیر ممکن ها فقط برای شماست.گل تقدیم شما

 




موضوع مطلب :
<   1   2   3