سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سبز روح
چهارشنبه 90 اسفند 24 :: 8:27 عصر ::  نویسنده : سارا صدر

" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد . دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد: "دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.


" جان " برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .


" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد . به نظر هالیس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .


بنابراین راس ساعت 7 بعدالظهر " جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :


" زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد .

من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت " ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ " بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند


دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .


او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .


به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .


من " جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست !


طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد .




موضوع مطلب :
چهارشنبه 90 اسفند 24 :: 8:26 عصر ::  نویسنده : سارا صدر

ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.


یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 500 دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را میخواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.

مادرش گفت:
خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.

ویکتوریا قبول کرد …

او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد.

بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.

وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!

پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت. هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش مینشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند.

یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت:ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!

- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می‌توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست …

پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر عزیزم"

هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ویکتوریا پرسید: ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!

- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست …و دوباره روی او را بوسید و گفت: "خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی"

چند روز بعد، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد. ویکتوریا گفت : "پدر، بیا اینجا" ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.

پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد.


این مسأله دقیقاً همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزشی که در زندگی به آن ها چسبیدیم دست بکشیم، تا آنوقت گنج واقعی اش را به ما هدیه بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن دل بستیم بیشتر فکر کنیم … سبب می شود، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، چیزهای بهتر و گرانبهاتری را به ما ارزانی داشته ...

زندگی را قدر بدانیم، در هر لحظه شکرگزار او باشیم ولی خودمان را به سکون و یکنواختی هم عادت ندهیم. چراکه زندگی جاریست و همانگونه که خداوند شایسته ترین نعمت ها را برای بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق های بهتری در انتظار ماست که در سایه ی تلاش، بردباری و ایمان به آینده تحقق خواهد یافت . 

 




موضوع مطلب :
جمعه 90 اسفند 12 :: 9:59 صبح ::  نویسنده : سارا صدر

دلیل حجت الاسلام پناهیان برای رای ندادن به علی مطهری 

http://khabaronline.ir/detail/200487/politics/parties

پاسخ تند علی مطهری در پاسخ به حجت الاسلام پناهیان

http://khabaronline.ir/detail/200711/politics/election

پاسخ حجت الاسلام والمسلمین پناهیان به دکتر علی مطهری

http://khabaronline.ir/detail/201161/politics/parties

 




موضوع مطلب :
جمعه 90 اسفند 12 :: 7:49 صبح ::  نویسنده : سارا صدر

یکی از دوستام با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش ازدواج کنه ،دوست داشتن تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همچیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!چشمک


از فردای اون روز نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش ، من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم ، 10 جور خودکار واسش عوض کردم ، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش ...، چایی ریختم روش ...
اونم هم تا می تونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ پسری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و ...پوزخند

بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن آقای دوست پسر ، دفتر خاطراتو بُرد تقدیم ایشون کرد ... آقای دوست پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سرش کوبید و گفت :
منو چی فرض کردی؟مدرک داشتن

اینکه سالنامه 1390 هست! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟باید فکر کرد

و اینگونه بود که دوست من هنوز مجرد است...دلم شکست  


خیلی خنده‌دارخیلی خنده‌دارخیلی خنده‌دار

 




موضوع مطلب :
جمعه 90 اسفند 5 :: 8:21 صبح ::  نویسنده : سارا صدر

توهین و تمسخر کشور و فرهنگ مردم ایران توسط شرکت " سامسونگ " در تیزر تبلیغاتی تبلت گلکسی تب


 شرکت سامسونگ، در اقدامی عجیب اقدام به پخش تیزری تبلیغاتی در شبکه های تلوزیونی اسرائیل کرد که به جهت جلب توجه و کسب مشتریان هر چه بیشتر در میان صهیونیسم ها، انواع و اقسام توهین به مردم و بخصوص فرهنگ ایران می شود
داستان این کلیپ به 4 بازیگر صهیونیسم،  مربوط می‌شود که  برای دیدار با طرفداران خود در ایران، به اصفهان سفر می‌کنند!
این چهار بازیگر برای اینکه شناخته نشوند لباس زنان ایران را بر تن می‌کنند. شرکت سازنده این کلیپ، با نوع پوششی که برای این 4 کاراکتر در نظر  گرفته، زنان ایران را مورد تمسخر قرار داده است، به گونه‌ای که این 4 مرد با پوشیدن مانتو و در عین حال داشتن سبیل و با راه رفتن نامناسب خود، چهره ناشایست و عقب‌افتاده‌ای از زنان کشورمان نشان می‌دهند.
تمسخر فرهنگ ایران
در این کلیپ، اصفهان، شهر بزرگ و تاریخی ایران، به مثابه بیابانی به تصویر کشیده شده که مملو از گرد و غبار است و وسایل نقلیه آن گاری و چهارپایان اهلی، و مردم آن به دور از هرگونه تمدن و به صورت عصر حجری زندگی می‌کنند و زنان در هر گوشه‌ای روی زمین بر روی خاک  نشسته‌ و مشغول گدایی هستند.
این نفر در جستجوی غذا به کافه‌ای می‌رسند که در این کافه یک جاسوس اسرائیلی را که نیروگاه هسته‌ای ایران در اصفهان را زیر نظر دارد، به طور اتفاقی می‌بینند. این مامور مخفی، به بازیگران  توضیح می‌دهد که تبلتی دارد که با آن تمام فعالیت‌های نیروگاه هسته‌ای را رصد می‌کند. یکی از بازیگران ، تبلت مامور موساد را برمی‌دارد و همینطور که درباره قابلیت‌های آن از مامور سوال می‌کند، دوست دیگرش از روی کنجکاوی، دکمه‌ای را روی تبلت لمس می‌کند که به محض لمس دکمه، نیروگاه هسته‌ای ایران که پشت سر آن‌هاست، منفجر می‌شود!
همه بهت‌زده می‌شوند اما بازیگری که باعث این انفجار شده، می‌گوید: چی شده؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟! این هم فقط یک انفجار مرموز دیگر در ایران بوده! غصه نخورید!
انتشار این کلیپ توسط شرکتی که در بازار ایران حضوری فعال دارند، محصولات خود را تبلیغ می کنند و از این راه درآمد بسیار دارد، جای شگفتی و البته تاسف بسیار دارد.

سامسونگ به جهت حضور نمایندگان رسمی خود در ایران به خوبی می داند که ایران و تصویر واقعی شهری مانند اصفهان چگونه است و اقدام این شرکت در ساخت اینچنین ویدئویی، نه از روی نا آگاهی، بلکه از روی تعمد و تنها جهت بازاریابی بهتر برای یکی از محصولات خود در میان مردم اسرائیل است. 

بهتر است این نکته به این شرکت کره ای یادآوردی شود که تمدن جهان در دو هزار سال پیش، از شرق تا غرب، مترداف با نام ایران بود.
این در حالیست که نام کشور کره، تا همین صد سال پیش (و شاید کمتر)، به مستعمره ای  از کشور چین اطلاق می شد


 




موضوع مطلب :
جمعه 90 اسفند 5 :: 8:10 صبح ::  نویسنده : سارا صدر

رسانه های ما دوباره ذوق زده شده اند. دلیل این ذوق مرگی این بار چیزی نیست جز خبر مسلمان شدن پاریس هیلتون.

  اولین واکنش رسانه های ما در مقابل این نوع خبرها ابراز شادمانی است از موج گرایش به اسلام، این همان چیزی است که به ماجرای بیداری اسلامی نسبت داده می شود و از آن بهره برداری تبلیغاتی می شود.

اما پشت پرده ی این خبرها چیست؟

پاریس هیلتون هم اسلام آورد.این خبری بود که در یکی از روزهای گذشته رسانه های زرد دنیا را تکان داد. انتشار عکس های محجبه پاریس هیلتون در حالی که مشغول عبادت به سبک و سیاق اسلامی بود، شاهد ادعایی بود که سخنگوی رسمی پاریس هیلتون در گفتگو با رسانه های زرد امریکایی عنوان کرد. یان برینکهام در حالی که از یک انقلاب درونی در این بازیگر- خواننده امریکایی خبر می داد، گفت که هیلتون معتقد است با اسلام آوردنش می تواند به اثبات حقانیت دین اسلام در دنیا کمک کند.خبری که البته در هیچ سایت رسمی اسلامی تایید نشد اما توانست بازدید سایت های صهیونیستی و وهابی را بالا ببرد و سوژه داغی را نصیب ستون شایعات  (gossip column)روزنامه های اروپایی و امریکایی کند تا بیش از یک خبر حقیقی، جنجال دوباره ای از سوی این بازیگر درجه چندم امریکایی برای مطرح شدن در رسانه ها به نظر برسد.

[پاریس 29ساله تا امروزسعی کرده با انتشار شایعه هایی مثل کناره گیری از حرفه اش و ازدواج با یک مرد متوسط، اجرای حرکات زننده و غیراخلاقی در ملاء عام و جنجال آفرینی به خاطر درگیری با نشریات گوناگون در مرکز توجه قرار گیرد.]

به دنبال دوربین

پرونده پاریس هیلتون را که ورق بزنید، سرخط های جنجالی داغی را می بینید که او را هر از چند گاهی به سوژه داغ رسانه ها تبدیل کرده است. از رسوایی اخلاقی او و انتشار فیلم های خصوصی اش گرفته تا دستگیری و بازداشت شدن به جرم حمل مواد مخدر.

پاریس 29ساله، یکی از وارثان هتل های زنجیره ای هیلتون به شمار می رود و تا امروز بارها سعی کرده با انتشار شایعه هایی مثل کناره گیری از حرفه اش و ازدواج با یک مرد متوسط، انتشار کتاب اعترافات خود، برگزاری جشن های گسترده در شهرهای مختلف دنیا، اجرای حرکات زننده و غیراخلاقی در ملاء عام و جنجال آفرینی به خاطر درگیری با نشریات گوناگون در مرکز توجه قرار گیرد.

او چهار سال قبل به اتهام حمل مواد مخدر دستگیر شد و مدتی را به جرم استعمال کوکائین و ماریجوانا در زندان به سر برد. اما این پایان پرونده سیاه پاریس هیلتون نبود. دختر کوچک خانواده اشرافی هیلتون مدتی بعد باز هم به جرم حمل مواد مخدر دستگیر شد اما این بار با رایزنی هایی که انجام داد، توانست مجازات خود را در حد 200ساعت کار داوطلبانه کاهش دهد؛ بهانه تازه ای که پاریس هیلتون را این بار با لباس کارگری و در حال شستشوی خیابان ها به روزنامه ها کشاند!

بهانه ای به نام اسلام

 دو روز پیش اما شروع جدیدی برای پاریس هیلتون بود تا مثل مایکل جکسون، بریتنی اسپیرز و خوانندگان بدسابقه دیگری که پیش از این به بهانه اسلام آوردن خود را به تیتر یک روزنامه ها تبدیل کرده بودند، موج خبری تازه ای را ایجاد کند.

پایگاه خبری دیلی اسکویب (daily squib) که به انتشار خبرهای زرد و جنجالی معروف است، در گفتگویی با سخنگوی پاریس هیلتون نوشت که او نام خود را پس از مسلمان شده به طاهره تغییر داده و تصمیم دارد یک مدرسه اسلامی در لس آنجلس آمریکا برپا کند.

این خبر اگرچه در بخش سرگرمی های (Entertainment) دیلی اسکویب منتشر شده بود اما توانست در مدت کوتاهی به پر بازدیدترین خبر این سایت تبدیل شود و تا چند روز این رکورد را حفظ کند.

به گفته دیلی اسکویب، پاریس وقتی در سال 2007 دستگیر شد، در زندان با تعدادی از تازه مسلمان های آمریکایی آشنا شده و اطلاعاتی در مورد دین اسلام کسب کرده است و همین بهانه ای شده تا در سال های بعد به دین اسلام روی بیاورد.

این در حالی است که در همان سال 2007، پاریس هیلتون بعد از آزادی مشروط از زندان شروع به شرکت در مجامع یهودی کرد تا پیروی خود را از این دین نشان دهد. اما مدتی بعد، عکس های تازه ای از او منتشر شد که نشان می داد بازیگر بی اعتبار هالیوود این بار تصمیم به بودایی شدن گرفته است! پاریس در همان زمان اعلام کرد که در پی شنیدن آموزه های یکی از بودائیان سرشناس هندی، دین خود را تغییر داده و تصمیم دارد تا با کمک این دین خود را از خاطرات تلخ زندان رها کرده و به زندگی عادی بازگردد.

چه کسانی از این اخبار سود می برند؟

وارث خاندان هیلتون اولین بازیگری نیست که ادعا میشود به اسلام گرویده است. هر چند این بار این خبر از حد شایعه گذشته و مدیر برنامه ی هیلتون هم این خبر را تایید کرده است. پیش از این افرادی مانند مایکل جکسون هم با همین ادعا افکار عمومی را با شگفتی مواجه کرد و حتی به دنبال مرگ این فرد بدنام برخی از مجامع مذهبی در عربستان برای او مجالس ترحیم ترتیب دادند. 

نقطه بحث برانگیز در این قبیل ادعاها این است که اکثر هنرمندان و هنرپیشه های بدنامی که ادعای تشرف آن ها به اسلام مطرح شده است کمترین تقیدی به ظواهر شریعت و لوازم آن پیدا نکرده اند و  پس از ایجاد یک موج خبری و  قرار گرفتن در مرکز دید رسانه ها، دوباره به زندگی گذشته خود باز گشته اند. 

با این حال رسانه های وهابی مانند سایت خبری بیداری اسلامی این خبرها را بهانه ای برای جذب افکار عمومی قرار داده اند و تعدادی از رسانه های داخلی به آن دامن زده اند. بدون آن که از خود بپرسند؛ چه اهدافی پشت منتسب کردن افراد بدنام به دین اسلام وجود دارد؟

 




موضوع مطلب :
جمعه 90 بهمن 28 :: 7:57 صبح ::  نویسنده : سارا صدر

 

  1. فرصت هایی را می بینند و پیدا می کنند   که  دیگران آنها را نمی بینند.
  2. از مشکلات درس می گیرند، در حالیکه  دیگران فقط مشکلات را می بینند.
  3.  روی راه حل ها تمرکز می کنند.
  4.  هوشیارانه و روشمندانه موفقیت شان را می سازند، در زمانی که  دیگران آرزو می کنند موفقیت به سراغ شان آید.
  5. مثل بقیه ترس هایی دارند ولی اجازه نمی دهند ترس آنها را کنترل و محدود کند.
  6. سوالات درستی از خود می پرسند. سوال هایی که  آنها را در مسیر مثبت ذهنی و روحی قرار می دهد. 
  7. به ندرت از چیزی شکایت می کنند و انرژی شان را به خاطر آن از دست نمی دهند. همه چیزی که  شکایت کردن باعث آن است، فقط قرار دادن فرد در مسیر منفی بافی و بی ثمر بودن است.
  8. سرزنش نمی کنند (واقعا فایده اش چیست؟) آنها مسوولیت کارهایشان و نتایج کارهایشان را تماما به عهده می گیرند.
  9. وقتی ناچارند از ظرفیتی بیش از حد ظرفیت شان استفاده کنند همیشه راهی را برای بالا بردن ظرفیت شان پیدا می کنند و بیشتراز ظرفیت شان از خود توقع دارند. آنها از آنچه دارند به نحو کارآمدتری استفاده می کنند.
  10. همیشه مشغول، فعال و سازنده هستند. هنگامی که  اغلب افراد در حال استراحت هستند آنها برنامه ریزی می کنند و فکر می کنند تا وقتی که  کارشان را انجام می دهند استرس کمتری داشته باشند.
  11. خودشان را با افرادی که  با آنها هم فکر هستند متحد می کنند. آنها اهمیت وارزش قسمتی از یک گروه بودن را می دانند.
  12. بلندپرواز هستند ودوست دارند حیرت انگیز باشند. آنها هوشیارانه انتخاب می کنند تا بهترین نوع زندگی را داشته باشند و نمیگذارند زندگی شان اتوماتیک وارسپری شود.
  13. به وضوح و دقیقا می دانند که چه چیزی در زندگی می خواهند و چه نمی خواهند. آنها بهترین واقعیت را دقیقا برای خودشان مجسم و طراحی میکنند به جای اینکه صرفا تماشاگر زندگی باشند.
  14. بیشتراز آنکه تقلید کنند، نوآوری می کنند.
  15. در انجام کارهایشان امروز و فردا نمی کنند و زندگی شان را در انتظار رسیدن بهترین زمان برایانجام کاری ازدست نمی دهند.
  16. آنها دانش آموزان مدرسه زندگی هستند و همواره براییادگیری روی خودشان کار می کنند. آنها از راه های مختلفی مثل تحصیلات آموزشگاهی، دیدن و شنیدن، پرسیدن، خواندن و تجربه کردن یاد می گیرند.
  17.  همیشه نیمه پرلیوان را می بینند و توانایی پیدا کردن راه درست را دارند.
  18.  دقیقا می دانند که  چه کاری باید انجام دهند و زندگی شان را با از شاخه ای به شاخه ای دیگر پریدن از دست نمی دهند.
  19.  ریسک های حساب شده ای انجام می دهند؛ ریسک های مالی، احساسی و شغلی.
  20. با مشکلات و چالش هایی که برایشان پیش می آید سریع و تاثیرگذار روبه رو می شوند و هیچ وقت در مقابل مشکلات سرشان را زیر برف نمی کنند. با چالش ها روبه رو می شوند و از آنها برایپیشرفت خودشان بهره می برند.
  21.   منتظر قسمت و سرنوشت و شانس نمی مانند تا آینده شان را رقم بزند. آنها بر این باورند که  با تعهد و تلاش و فعالیت، بهترین زندگی را برای خودشان می سازند.
  22.  وقتی بیشتر مردم کاری نمی کنند؛ آنها مشغول فعالیت هستند. آنها قبل از اینکه  مجبور به کاری بشوند، عمل می کنند.
  23.  بیشتراز افرادمعمولی روی احساسات شان کنترل دارند. آنها همان احساساتی را دارند که  ما داریم ولی هیچ گاه برده احساساتشان نمی شوند.
  24.  ارتباط گرهای خوبی هستند و روی رابطه ها کار می کنند.
  25.  برای زندگی شان برنامه دارند و سعی می کنند برنامه شان را عملی کنند .زندگی آنها از کارهای برنامه ریزی نشده و نتایج اتفاقی عاری است.
  26. در زمانی که بیشتر مردم به هر قیمتی می خواهند از رنج کشیدن و بودن در شرایط سخت اجتناب کنند، افرادموفق قدر وارزش کار کردن و بودن در شرایط سخت را می فهمند.
  27. ارزش های زندگی شان معلوم است و زندگی شان را روی همان ارزشها بنا می کنند.
  28.  تعادل دارند. وقتی از لحاظ مالی موفق هستند، می دانند که پول و موفقیت مترادف نیستند. این در حالی است که خیلی ها خیال می کنند پول همان موفقیت است. ولی آنها دریافته اند که پول هم مثل بقیه چیزها یک وسیله است برایدستیابی به موفقیت.
  29.  اهمیت کنترل داشتن روی خود را درک کرده اند. آنها قوی هستند و ازاینکه راهی را می روند که کمترکسی می تواند برود، شاد می شوند.
  30.  از خودشان مطمئن هستند و به احساسات ناشی از اینکه کجا زندگی می کنند و دارند و چه طوربه نظر می رسند، توجهی ندارند.
  31. دست و دلباز و مهربان هستند واز اینکه به دیگران کمک می کنند تا به خواسته ایشان برسند خوشحال می شوند. 
  32. متواضع هستند و اشتباهات شان را با خوشحالی می پذیرند و به راحتی عذرخواهی می کنند. آنها از توانایی هایشان خاطر جمع هستند ولی به آن مغرور نمی شوند. آنها خوشحال می شوند که از دیگران بیاموزند واز اینکه به دیگران کمک می کنند تا خوب به نظر برسند بیشتر از کسب افتخارات شخصی شان لذت می برند.
  33. انعطاف پذیر هستند و تغییررا غنیمت می شمارند. وقتی وضعیتی پیش می آید که عادت ها و آسایش روزمره شان را برهم می زند ازآن استقبال می کنند و با آغوش باز وضعیت جدیدو ناشناس را می پذیرند.
  34.  همیشه سلامت جسمانی خود شان را در وضعیت مطلوبی نگه می دارند و می دانند که بدنشان خانه ای است که در آن زندگی میکنند وبه همین خاطر، سلامت جسمانی برایآنها خیلی مهم است.
  35. موتور بزرگ و پرقدرتی دارند. سخت کار می کنند و تنبلی نمی کنند.
  36. همیشه منتظر بازتاب کارهایشان هستند.
  37. با افرادبد ذات غیرموجه نشست و برخاست نمی کنند. 
  38. وقت شان و انرژی شان را روی وضعیت هایی که ازکنترل شان خارج است صرف نمی کنند.
  39. کلید خاموش روشن دارند. می دانند چگونه استراحت کنند وریلکس شوند.از زندگی شان لذت می برند و سرگرم می شوند. 
  40. آموخته هایشان را تمرین می کنند. درباره تئوریهای عجیب وغریب خیالبافی نمی کنند بلکه واقع بینانه زندگی می کنند.

 




موضوع مطلب :
<   1   2   3   4   5   >>   >